Saturday, December 14, 2013

     سکوت - داستانی کوتاه از مرتضی مشتاقی                سکوت             

ملا تقی جلوم سبز شد، چشمامو تو چشماش دوختم ، با یه دستم کلاج رو گرفتم و با دست دیگه گاز دادم. موتور چنان نعره ای کشید که ملا تقی از ترس به خودش لرزید ، ولی چیزی نگفت  یعنی چیزی نمی تونست بگه ، چشمشو  دزدید و آسمونو نگاه کرد بعد آروم صلوات فرستاد. غرش موتور فاطی خانمو که غرق فا تحه خونی بود  از سر قبر بلند کرد ، تا منو دید دوباره نشست ،  مگه جرات داشت نشینه .از لابلای قبرها ویراژ دادم ،اونهم با یه موتور واقعی ، بی اینکه از حنجره ام صدای موتور درآد یا به نفس نفس بیفتم. تمام مسیرهای پیچ در پیچ قبرستونو بلد بودم ، حتا می تونستم چشم بسته  سر پیچها دور بزنم .از بچگی   تا همین چند وقت پیش، اونقدر با طوقه ی دوچرخه ، ادای موتور سوارها رو در می اوردم و دور قبرها می چرخیدم که همه مسیرها  تو ذهنم حک شده ، اونقدر بازی می کردم که داد  ملا تقی در میومد .
-          مگه اینجا جای بازیه ؟ گناه داره. خجالت نمی کشی با این هیکلت هنوز هم با یه چرخ بازی می کنی؟ روح این مرده ها به خدا شکایت می کنند. شب اول قبر انکر و منکر از گناهات نمی گذرند.
اونقدر صدای موتور در می آوردم و می چرخیدم  که صدام می گرفت . ملا تقی کفری می شد و از اتاق چای خوریش که دم درقبرستون  بود ، چوبی برمی داشت و دنبالم می کرد.
-          برو بیرون بچه پررو.... برو جلو خونتون بازی کن نامسلمون.
  تا بیرونم نمی کرد آروم نمی گرفت. مردیکه با اینکه خونمون  رو بلد بود نمی دونست جلوی خونه ما همین قبرستونه.
حالا اگه جرات داره زرت و پرت کنه ، دیگه از طوقه ی دوچرخه خبری نیست ، این یه موتور واقعیه با صدای واقعی. دوباره کلاج وگرفتم و گاز دادم ، عربده موتور نفس کش می طلبید. فاطی خانم خودش رو جمع و جور کرد تا راهی خونه بشه. می دونم اگه من نمی اومدم تا غروب هم سر قبر می نشست و فاتحه می خوند ،بذار گورشو گم کنه حتم دارم فردا دوباره بر می گرده تا  مثل هر روز برای شوهر جوونمرگ شده اش فاتحه بخونه و خرما پخش کنه  ، اینو همه اهالی ده می دونن . آی کجایی ممد کچل ، اگه میدونستی زنت اینقدر دوست داره ، شش ماه بعد از عروسیت تا خرخره عرق نمی خوردی و کامیونو ته دره نمی فرستادی تا اینجوری فاطی خانم بعد از دو سال ،  سیاه پوشت باقی بمونه .
به افتخار فاطی خانم یه تک چرخ زدم و تو یه چشم بهم زدن جلوی قبر ممد کچل ترمز زدم ،دولا شدم  یه مشت خرما برداشتم و بی  صلوات چپوندم تو دهنم. هسته ها رو یکی یکی رو سنگش تف کردم. ممدی پاشو، نگاه کن چه موتوری خریدم . یه موتور واقعی ، گفته بودم که خلاصه یه روزی با موتور واقعی می آم سراغت. اگه یه ذره زنت معرفت داشت پارسال صاحب  این موتور بودم . کلاج رو گرفتم و گازیدم. چه صدایی ، میشنوی ممدی صداش گرگ رو فراری میده .
 آخرین هسته خرما رو  روی سنگ قبرش انداختم . آخه به تو هم میگند مرد؟ می دونی این عرق خوری و نماز نخوند نت چقدر برات گرون تموم شد. زنت همه دارو ندارشو داد به ملا تقی تا بدهکاری نماز روزهای  تو رو بخره. هر کاری از دستم بر می اومد کردم ولی این فاطی خانم انگاری ما رو آدم حساب نمی کنه. گفتم فاطی خانم من خودم چند برابر بدهکاری های  نماز روزه ممد آقا رو پس می دم، روزی صد تا هم صلوات اضافی براش می فرستم ، گوش نکرد که نکرد . انگاری نماز روزه من هیچی  نمی ارزه ، ...  اگه قبول می کرد ، لازم نبود اون همه طلا رو  بده ملا تقی .... آخه بد گفته بودم؟  با نصف نصف اون پول ، کارش راه می افتاد و منم موتور دار می شدم ،  اما فاطی خانم قبول نکرد که نکرد.
دور زدم به طرف امامزاده که وسط قبرستون بود ،از همون بیرون دورش چرخیدم . اونروز که دلم از بی موتوری گرفته بود طوقه مو گذاشتم کنار کفشهام ،رفتم تو ،ضریح رو دو دستی چسبیدم ،گریه کردم ،التماس کردم ، آخه چی می شه یه موتور به من  بدی آقا ؟  این همه پول دور قبرت ریخته ، آخه  اینها رو می خوای چیکار؟ تو که چیزی نمی خوای بخری، تو که خرج شکم نداری ، تو که حاجت همه رو میدی چه نیازی به پول داری؟ چی میشه  نظری به من محتاج  بندازی ،آخه  مگه من بنده خدا نیستم ؟ بعد  اونقدر گریه کردم که دیگه اشکم در نیومد ، نه  نمی رم ، باید برام کاری کنی آقا . چشمم همه جا رو گشت اما هیچ جور نمی شد به پولها رسید . رو سقف ضریح  یه سوراخ به اندازه ایی که یه گربه ازش رد شه بهم چشمک زد . گفتم نوکرتم آقا، خودم گشادش می کنم .
شب راهی شدم .با اینکه یه داس تیز دستم بود می ترسیدم. باید بفهمم که ملا تقی امشب برای خوندن نماز شب تو امامزاده ست یا رفته خونه باغی  پیش عیالش. اگه سنگ بشم چی؟ از پشت قبرستون یه ضرب رفتم سراغ امامزاده . می ترسیدم ، نمی دونم چقدر کمین کردم، نیمه شب خواستم برم تو، اما در قفل بود. خوشحال شدم . قفل  زپرتی  بهم گفت که هیچکس اون تو نیست. صدای قلبم رو میشنیدم . اگر سنگ بشم چی؟ تو یه چشم بهم زدن پریدم بالای ضریح ، نه ، دستهام سنگ نشد . اولین ضربه رو که زدم به سوراخی، چوبهای پوسیده شکست و با کون از اون بالا افتادم داخل ضریح . از ترس و درد تکون نخوردم. فکر کردم لا اقل کونم سنگ شده ، اما زود فهمیدم اینطور نیست فقط درد افتادن روی سنگ قبر آقاست. پولها رو ریختم تو کیسه ، مگه تموم شدنی بود . همونجا صدای موتور بود که تو گوشم آواز می خوند. یه تک چرخ زدم و یه بار دیگه دور امامزاده چرخیدم .
بنزین داره ته میکشه ، روندم بطرف در قبرستون، جلوی اتاق چایخوری ملا تقی ترمز کردم ، می دونستم اون تو نشسته ، کلاج رو گرفتم و گازیدم  . اگزوز خودشو جر داد اما ملا تقی بیرون نیومد . یعنی جرات نداشت بیاد بیرون. به در اتاق خیره شدم . اون شب خیلی ترسیده بودم. تو یه دستم داس بود، دست دیگه ام کیسه پولها ، صدای باد خیالاتیم کرده بود . انگاری از ما بهترون دنبالم بودند. از ترس نمی دونستم چیکار کنم ، به طرف در قبرستونی فرار کردم ، به اتاق چایخوری که رسیدم پاهام سنگین شد ، انگاری داشت راست راستی سنگ می شد ، می لرزیدم ، نای رفتن نبود. انگاری کسی داشت نزدیک می شد . یه تنه محکم  به در زدم و افتادم تو. همینکه توی اتاقو دیدم  خشکم زد. ملا تقی هم که لخت روی فاطی خانم خوابیده بود خشکش زد. هیچکس حرفی نزد من هم هیچی نگفتم . حتا آبادی نفهمید که امامزاده رو دزد زده. گاز دادن دیگه فایده نداره، بیرون اومدنی نیست، یعنی نمی تونه بیاد بیرون.قبرستونو ولش، پیش به سوی پمپ بنزین سر جاده.
Morteza Moshtaghi
September 2013 - Vancouver

No comments:

Post a Comment